#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_111
- تو داری شوخی می کنی یا جدی می گی؟!
- مگه من با تو شوخی دارم ؟ ببین اگه منو با خودت نبری یه دفعه دیدی تعقیبت کردم و خودم اومدم! اونوقت به همه می گم یه دختر سنگدل، قلبم رو شکست و منو با خودش نیاورد!برات بد می شه ها، گفته باشم!
احساس کردم چشمهایم به دو برابر حد معمول رسیده اند .کاملا بسمتش چرخیدم و با ناباوری گفتم :
- من واقعا سر در نمیارم!مگه دست منه که تو رو با خودم ببرم؟!
از حالت من به قهقهه خندید و نگاهی مستقیم به صورتم انداخت.
- تو باز اینطوری به من نگاه کردی؟ بابا تو رو خدا یه رحمی هم به قلب بیچاره ام کن.......خیلی خب، شوخی کردم .امیدوارم امشب خوش بگذره .از قول من به برادرت هم تبریک بگو، بعدا می بینمت .
خودم را کمی جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم . هنوز هم گاهی از این مرد جذاب و پر رمز و راز می ترسیدم .به زحمت گفتم :
- خیلی ممنون ، خداحافظ .
او هم خداحافظی کرد و من بلافاصله وارد حیاط شدم .
هنوز مست آخرین نگاه فرزاد بودم که مادر با دیدنم، آنهم در آن ساعت از روز ، تعجب کرد .دستم را روی گونه های ملتهبم کشیدم و علت آمدنم را توضیح دادم .
در حال خشک کردن موهایم بودم که مادر به اتاقم آمد .
- شیدا جان، برادرت زنگ زد و گفت آماده بشید تا بریم برای خرید هدیه
- وای نه مامان، بخدا از خستگی دارم می میرم!خودتون برید
- باشه عزیزم، پس مراقب خودت باش.
مادر رفت ومن با خود اندیشیدم که او هنوز گمان می کند من کودک هستم و احتیاج شدید به مراقبت دارم! با رفتن او خانه در سکوتی عمیق و آرامش بخش فرو رفت . روی تخت دراز کشیدم و بلافاصله به خواب رفتم .
از سر و صدای نامفهومی که به گوشم رسید .پلک گشودم .پس از چند ساعت خواب لذت بخش و مفید ، برخاستم و بمست مرکز شلوغی به راه افتادم .همه اقوام نزدیک البته بغیر از بچه ها، در اتاق بودند .سلام بلند بالایی کردم که همه نگاهها بسمتم چرخید .
- سلام دایی جون، ساعت خواب!
- عمو جان من اگه جای تو بودم از خوشحالی خوابم نمی برد!
- خاله قربون صورت ماهت بره ! بدو آماده شو که وقت نداریم .
صورت همه را بوسیدم و از مادر پرسیدم :
romangram.com | @romangram_com