#چشمان_سگ_دارش_پارت_99

صارمی با همان صدای آرام گفت:«باشه پس همون جا باش ،میام پیشت»

پناه به سرعت گفت:«میخوام تنها باشم»

صارمی مکثی کردو گفت:«باشه...ولی میخوام بدونم فقط برای دیدن یه خواب اونطور سراسیمه اومدی و تمامِ تلاش منو زیر سوال بردی؟!»

پناه که به صارمی حق میداد ناراحت شود ،سکوت کرد و چیزی نگفت..

صارمی نفس پر حرصش را بیرون دادو ادامه داد:«به هر حال این تصمیم خودت بود و من نمیتونم خرده ای بهت بگیرم و بهش احترام میزارم... من تمام

تلاشم رو کردم،امیدوارم دیگه هیچوقت همچین چیزی برات پیش نیاد،حالا که تو رضایت دادی و بخشیدیش فقط باید دوران محکومیتش رو

بگذرونه،میخواستم بگم تا در جریان باشی...خداحافظ»

گوشی را از روی گوشش پایین کشید...

صارمی مثل یک برادر بزرگ تر در طول این چند ماه پشت پناه مانده بود ،چه موقعی که پدرش هنوز نفس میکشید چه موقعی که نفسش قطع شد...

******

پشت میز نشسته بود این چند وقت از کنار سوگل تکان نمیخورد ،میترسید تنها بماند و سرو کله ی ماکان پیداشود ،از آن روز به بعد با دیدنش دست و

پاهایش شل می شدند ،دیگر جرعت نداشت کل کل کند و پاسخش را بدهد...

تلفن روی میز سوگل زنگ خورد توجه پناه به ان سو جلب شد...

romangram.com | @romangram_com