#چشمان_سگ_دارش_پارت_98
اینبار برگشت و به چشمهای سالار خیره شد ،با بغض پنهانی که عذابش میداد گفت:«بخاطر آرامش پدرم...اون راضی به مرگ تو نیست...دلش نمیخواد این
جریان عین زهر نفر سومی هم داشته باشه...همین چند ساعت پیش ازم خواست که ازت بگذرم ،از حقی که خدا هم بهم حلالش کرده بگذرم...پدرم
اونقدری مهربون و دل پاک بودکه راضی به اذیت شدن یه موجود زنده نبود ،ولی خودش عذاب کشید ،به ناحق از این دنیا رفت ،مجبور شد دخترش رو
تنها بزاره...از نظر من تو هنوزم گناه کاری...گناهت تنها کردن من بود...منی که رو درروت ایستادم هیچکس رو به غیر از خدا و یه قاب عکس و یه قبر
سردو یخ زده ندارم ،تنها کسی که داشتم هم تنهام گذاشت ،بخشیدمت و گذاشتم زندگی کنی اما اینو یادت نره تو تا اخر عمرت به من بدهکاری...بدهکار»
حرفش که تمام شد ،به سرعت بیرون زد و از آنجا دور شد ،حالا باید به پدرش این خبر را میداد،گرچه او از همه چیز آگاه بود...
*****
گلاب را روی قبر خالیکردو کنارش روی سنگ قبر دیگری نشست ،پاهایش را درون سینه جمع کرد،همانطور که به قبر خیره بود گفت:«کاری که
خواستی رو انجام دادم، میدونم که حالا ارومی..ازم راضی باش بابا...»
حرفش تمام نشده بود که گوشی درون جیبش لرزید اسم صارمی خود نمایی میکرد ،صدایش را صاف کردو پاسخش را داد:«سلام»
صارمی آهی کشید و گفت:«سلام کجایی؟!»
پناه دستی به قبر کشید و گفت:«پیش بابام»
romangram.com | @romangram_com