#چشمان_سگ_دارش_پارت_97

اینبار سرهنگی که در ابتدا جریان این پرونده را بررسی میکرد و از تمام ماجرا باخبر بود ،مامور را عقب زد وبه سمت پناه آمد،با صدای آرامی گفت:«

مطمئنی دختر جان؟! »

پناه همانطور که به سالار خیره بود گفت:«بله گذشتم...»

سرهنگ اشاره کرد تا سالار را پایین بیاورند و چشم بندش را باز کنند...

از آن طرف صارمی و مادرو خواهر سالار هم به سمت پناه آمدند...صارمی با ابروهای گره خورده اما آن دو زن با خوشحالی و اشکی که از شوق می ریختند

،اول از همه سیمین به او رسید ،پناه را درآغوش کشید وگفت:«فقط میتونم بگم ممنونتم ، تا ابد مدیونتم..همه ی خونوادم مدیونتیم...خیلی بزرگی پناه

خیلی...»

پناه خود را از آغوش سیمین بیرون آورد ،نیم نگاهی به مادر سالار انداخت که به سمت سالار رفت و پسرش را در آغوش کشید و صورتش را غرق بوسه

کرد...ناگهان قلبش تیر کشید ، برای پدرش ،برای مظلومیتش ،چه میشد اگر آن روز نحس خودش هم اینطور پدرش را در آغوش میگرفت و اشک میریخت

،اشک شوق از نجات پدرش...نشد...شاید خواست خدا این بوده...اشکی که روی گونه اش روان شده بود را پاک کرد و به سمت در خروجی رفت...

«پناه!!!»

با شنیدن صدایش چشمهایش را بست و همانطور پشت به او بی حرکت ماند...

«چرا گذشتی ؟! چرا بخشیدی؟»

romangram.com | @romangram_com