#چشمان_سگ_دارش_پارت_96
نفسش بالا نمی آمد ،نزدیک به ده دقیقه یک نفس دویده بود تا خود را زودتر برساند ،نباید دیر میرسید که اگر میرسید وکار از کار میگذشت ،نمیتوانست
خود را ببخشد و روح پدرش را ناراحت کند...
محکم به در بزرگ و طوسی رنگ زندان که بسته بود کوبید ،سربازی در را باز کرد ،پناه قضیه را مختصر توضیح داد،سرباز کارت شناسایی اش را خواست
،با دستپاچگی دنبالش درون کیف شلوغش گشت ،بالاخره پیدایش کردو نشانش داد،سرباز کنار رفت،پناه وارد شد ،با قدمهای بلند و مضطرب به سمت
مکان مورد نظرش رفت...رسید در نگاه اول چشمش به سالارخورد که چشمانش توسط پارچه ای مشکی رنگ بسته شده بود ، سالار را نزدیک به چوبه دار
میبردند هنوز فاصله اش با آنها زیاد بود ،سالار روی چهارپایه ایستاد ،طناب را بر گردنش انداختند،آن طرف تر مادرو خواهرش زجه میزدند... اسمش را
صدا می زدند...پناه با دو خود را رساند وفریاد زد:«صبر کنین ،دست نگه دارین...»
همه ی سرها ناگهان به سمت عقب چرخید ، در میان آنها صارمی هم بودکه با تعجب بیشتری به پناه نگاه میکرد ،این تعجب با اخم کمرنگی در هم
آمیخته بود...از پناه خواست که نیاید ،اما این دختر کله شق تر از این حرفها بود...
پناه بدون توجه به سایرین به سمت سالار رفت ،رو در رویش ایستاد و گفت:«چشم بندشو باز کنین!»
مامور میانسالی که مسئول انجام همین کار بود گفت:«چی میگی خانم برو عقب ،بزار کارمون رو انجام بدیم»
پناه اینبار با صدای بلند تری گفت:«من ازش شاکیم ،حالا اومدم که رضایت بدم...بگم از حقم گذشتم ،میگم چشم بندشو باز کن و بیارش پایین...»
romangram.com | @romangram_com