#چشمان_سگ_دارش_پارت_95
شانه وار درون موهایش فرو میکرد وبه صورتش دست میکشید عصبی بود...
:«هرروز باید سر کارت حاضر شی..پرهام نیست چند روزی...اما من حواسم همه جوره بهت هست...پاتو کج بزاری یا باز اون زبونتو بی خود بچرخونی
،حسابت با خودمه »
پناه بدون اینکه عکس العملی نشان دهد ،خارج شدو در را محکم به هم کوبید...
*****
با وحشت از خواب پرید ،صورتش خیس از عرق بود... کم خواب میدید اما وقتی میدید محال بود غلط از آب درآید ،ناراحت بود ،بخاطر درخواستی که
پدرش از او داشت بعداز یک ماه و نیم برای اولین بار به خوابش آمدو از دخترش خواست ببخشد و بگذرد ،گفت ببخش تا بخشیده شوی...میدانست قلب
پدرش مانند آیینه صاف بود و بی غل و غش.... میدانست با این خواب نارضایتی اش را نسبت به تصمیمِ دخترش نشان داده...چرا حالا؟! چرا امروز....دقیقاً
روزی که سالار به پای چوبه دار میرفت و خانواده ی سنگ دلش ،با چشمان خود پر پر زدنش رامیدیدند....صارمی خود را به آب و آتش زده بود تا همه
چیز سریع پیش برود تا هم این دختر به حق خود برسد هم ازعذاب وجدان خود خلاص شود....
از جا بلند شد ،آبی به دست و صورتش زد بدون اینکه چیزی بخورد ،از خانه بیرون زد هوا گر گ و میش بود ،تا سپیده ی صبح یک ساعتی مانده بود،باید
هرچه زودتر خود را به زندان میرساند...
*******
romangram.com | @romangram_com