#چشمان_سگ_دارش_پارت_94


بدست می آورد...باید حرفش را به کُرسی مینشاند ،با پرهام شرط کرده بود که اورا رام خواهد کرد.. دو دستش را دو طرف سر پناه گذاشت ،سرش را

نزدیکتر کرد ،آرام جوری که خود پناه هم به زور صدایش را میشنید ‌گفت:«واسه چی ،امروز نیومدی؟! کجا بودی؟! هان؟!»

سرش را کمی کج کرد و به چشمهای مشکی رنگ پناه زُل زد...پناه که حالا خونسردیش را بدست آورده بود گفت:«مجبور شدم برم یه جایی ،حواسم نبود

که خبر بدم...میشه برین کنار میخوام برم بیرون...»

ماکان بدون توجه به خواسته ی پناه باز با همان لحن گفت:«کجا؟! نکنه پیش همون پسره ی شیر برنج...یاشار شمس؟!»

اخم هایش را درهم کشید و گفت:«دیگه اونش به شما مربوط نیست »

ماکان که خیال میکرد حساب کار را به دست این دخترک چموش داده و حسابی اورا ترسانده چند لحظه با اخم به او خیره شد ، سرش را جلو تر کشید

درست مماس با صورتِ پناه...دخترک از ترس به خود میلرزید ، قدرت هیچ حرکتی را هم نداشت،ماکان نگاه خشمگینش را به لبهای قلوه ای و صورتی

رنگ پناه دوخت...

با همین حرکت قلب دختر بیچاره لحظه ای ایستاد....

ماکان دوباره نگاهش را به چشمانش دوخت....دستانش را برداشت و از پناه فاصله گرفت ، دخترک نفس عمیقی کشید خیالش که راحت شد ،سریع عکس

العمل نشان دادو به سمت در رفت...هنوز دستش روی دستگیره ننشسته بود که باز صدای پر از خشم ماکان را شنید ،برگشت و نگاهش کرد ،انگشتانش را


romangram.com | @romangram_com