#چشمان_سگ_دارش_پارت_93
پناه با لکنت گفت:«وِ...وِلم کن... عوضی...»
ماکان لبخندش را جمع کرد ،اخمی کمرنگ ما بین ابروهایش جا خشک کرد با لحنی خشن گفت:«چی گفتی؟! یبار دیگه اون کلمه ی آخرش رو به زبون
بیار...تکرارش کن تا از حلقت بیرون بکشم اون شیش مترِ بیخاصیتو»
پناه که چیزی نمانده بود از ترس سکته کند ،در سکوت به ماکان خیره شد...
ماکان پناه را کمی به عقب هُل داد،پشتش به دیوار خورد ،ابروهایش را در هم گره زد ،دردِ اندکی احساس کرد... دیگر مطمئن بود کارش تمام است ،این
پسر رحم نداشت ، این را از نگاهش فهمیده بود ،به راستی که دو شخصیتی ست...حدسش درست بود ،از همان روز اولی که نگاهشان در هم گره خورد
،این را حس کرده بود، باز این ماکان بود که سکوت را شکست ،به پناه نزدیک شد درست مثل دفعه ی قبل زیر گوشش گفت:«بهت گفته بودم که عصبانی
شدنت رو دوس دارم،گفتم سگ نگاهت رو دوست دارم...اما یادت باشه،واسه من جفتک نندازی دختر جون ،تویه الف بچه نمیتونی از پس من بربیای ،پس
خر نشو...رام باش...»
این را گفت کمی فاصله گرفت اما نه آنقدر زیاد ، درست سینه به سینه ی هم بودند،نفس هایشان طلاقی گر هم بود...پناه زیرآن نگاه خیره و ترسناک آب
شده بود ،اما کاری از دستش بر نمی آمد ،همچنان سکوت کرده بود ،میدانست محال است حریف زبان و زور و بازوی این قلدرِ زبان نفهم شود...چشمانش
را بست ،نفس عمیقی کشید تابه خود مسلط شود،آرام چشمهایش را باز کرد ،در همین چند ثانیه ی کوتاه که چشمهایش بسته بود و آرام نفس میکشید
ماکان محوِ زیبایی این دختر شد، حالا دیگر مطمئن بود که نمیتواند به راحتی از او دست بکشد وبیخیالش شود ،هرچند برای مدتی کوتاه اما باید اورا
romangram.com | @romangram_com