#چشمان_سگ_دارش_پارت_92
ماکان ابروهایش را بالا انداخت ،همانطور که دست به سینه ایستاده بود گفت:«اونجوری که تو با توپ پر اومدی تو اتاق گفتم ،حتماً مذاکرمون تا صبح
طول میکشه ،حداقل بمون جواب سوالاتوبگیر...»
پناه به شدت ترسیده بود ،دلیل این ترس راهم خوب میدانست،نگاه این پسر پُراز شر و شیطنت بود،پُر ازحس های منفور و منفی...برق چشمهایش لرزه به
جانِ پناه می انداخت...
آب دهانش را فرو داد و گفت:«نمیخوام چیزی بشنوم...اصلا...اصلا پشیمون شدم...برو کنار»
اما ماکان یک قدم هم تکان نخورد ،همانطور پُرغرور به پناه زُل زده بود انگار از ترس پناه لذت میبرد...
پناه خواست از کنارش رد شود که دستهای مردانه ی ماکان مچ دست این دختر را محاصره کرد ،پناه را عقب کشید درست روبه روی خود نگه داشت و
گفت:«کجا خوشگله ، بودی حالا...تازه داره جذاب میشه ، داریم به یه جاهای میرسیم البته اگه همکاری کنی..»
قلبش اینبار در سینه فرو ریخت ،باور نمیکرد روزی برسد که اینطور بی دست و پا شود و فرمان از دستش رها شود ،لال شده بود از ترس...حتیٰ قادر نبود
دستش را از بین انگشتان بزرگ و مردانه ی ماکان بیرون بکشد...
باز این ماکان بود که زبان بازکردو گفت:«میبینم که موش زبونتو خورده تا همین چند دقیقه ی پیش که داشتی درسته قورتم میدادی؟!چی شد
حالا...دِحرف بزن»
romangram.com | @romangram_com