#چشمان_سگ_دارش_پارت_90


صارمی حرفش را قطع کردو گفت:«برو خیالت راحت »

لبخندی زدو از او تشکر کرد ،عقب گرد کردو به سمت در رفت ،حتیٰ نیم نگاهی به آن مادرو دختر ننداخت...

******

زنگ در را فشرد و منتظر ماند ،چند لحظه بعد در بازو سوگل در چهارچوب ظاهر شد با چهره ای مضطرب...

پناه وارد شد در را پشت سر خود بست و گفت:«سلام ،چیه؟! میزون نیستی انگار ؟ چیزی شده؟!»

سوگل دست پناه را کشید و به سمت اتاق مدیر عامل حرکت کرد،پناه ایستاد و دستش را کشیدو با صدایی آرام گفت:«ای بابا چته دختر؟! »

سوگل آهسته تر گفت:«اِی خدا بگم چیکارت کنه دختر که این جونورو انداختی به جون من!!»

پناه با چشمهایی گشاد شده از تعجب به سوگل نگاه کرد سوگل که فهمیده بود چیزی دستگیرش نشده پوفی کرد،به سمت میزش رفت با حرص روی

صندلی نشست ،جوری که صدای در رفتن و آخ گفتن پیچ و مهره هایش درآمده بود...با عصبانیت گفت:«نه واقعا بگو من چیکار کنم از دستت ، بخدا پناه

به جون خودم نه به مرگ خودت ،یبار دیگه فقط یبار دیگه از این بازیا در بیاری ،من میدونم و تو...دِ دختره ی بی فکر چرا این مرتیکه ی عین سگو هار

میکنی و میندازیش به جونِ من؟! »

پناه که نمیدانست از حرص خوردن و سرخ شدن سوگل بخندد یا از پررویی و وقاحتِ این پسر عصبانی شود؛ گفت:«تو که تا دیروز میگفتی اِله ،بِله...آدم


romangram.com | @romangram_com