#چشمان_سگ_دارش_پارت_9
هرروز داره چوب خط هاشو پُر میکنه ،روز شماری میکنه، واسه رسیدن روز نبودنش ،واسه تنها گذاشتن دخترش ،واسه پناهی که قرارِ بعدِ نبودنش بی پناه
بشه »
سالار کرامت ،سرش را پایین انداخت ،میدانست این دختر چه میکشد!میدانست جز آن مرد هیچکس را ندارد ،میدانست این همه خود را به آب و آتش
میزند تا تنها پشت و پناهش را نجات دهد ،قول داده بود ؛به این دختر قول داده بود تا مادر و خواهرش را راضی کند ،اما نتوانست نشد هرکاری کرد
رضایت ندادند و مرغشان یک پا داشت...باید کاری میکرد تا این دختر قیدِ رضایت را بزند و دیگر پایش را در این خانه نگذارد ،چون رضایت اهالی این خانه
محال ترین اتفاق بود.
«من بهت قول دادم که هرکاری از دستم براومد برات انجام بدم با مرگ پدرت، پدر من زنده نمیشه، من میتونم با این قضیه کنار بیام و ببخشمش اما
مادرو خواهرم نه...حق هم دارن خودت هنوز پدرت نمرده و داری دست و پا میزنی که نجاتش بدی ،پس درک میکنی که داغ پدرمون کمرمون رو
شکسته و مادرم رو اسیر تخت کرده که حتیٰ نا داره از جاش بلند شه ، قسمت این بوده از دست منم دیگه کاری برنمیاد،قبول کن و باهاش کنار بیا ،
دیگه پا به این خونه نزار پات که به این خونه برسه حُکمت میشه حُکمِ مهمون واحترامت واجب ،اما با این شرایط احترامی برات حفظ نمیشه ،پس برو و
دیگه اینجا نیا...»
حرفش که تمام شد عقب گرد کردو به سمت ساختمان خانه به راه اُفتاد، پناه اختیار از کف داد، این پسر با بی رحمی از او میخواست که منتظر مرگ
پدرش بماند و دَم نزند،خم به اَبرونیاورد ،نه امکان نداشت سکوت کند و دست روی دست بگذارد:
romangram.com | @romangram_com