#چشمان_سگ_دارش_پارت_10


«تو به انتظار مرگ پدرت نشستی؟!»

سالار در چهارچوب در ایستاد و متوقف شد ؛گوش سپرد و حرفهای این دخترک رنج دیده در ذهنش حَک شد.

«میدونستی فقط یک هفته به مرگ پدرت مونده؟! میدونستی نگاه هایی که بهت میندازه اخرین نگاه هاشه؟ خبر داشتی که قرارِ بعدِ اون بشی تنهاترین

آدمِ این دنیا؟! خواهرت بعدپدرت همه ی کسُ کارش رو از دست داد!؟مادرت بعد مرگ شوهرش روزا رو تنها به شب رسوند؟! نه نمیدونستی ،خبر

نداشتی،پس نگو...نگو که درکم میکنی نگو که منو میفهمی ؛ بخاطرِنجاتِ پدرت از مرگ دست و پا نزدی!

غرورت له نشد،نشکست،نابودنشد ،مرگش رو که به چشم ندیدی!

اما من چی؟! من باید دست و پازدنش رو به چشم ببینم وقتی بالای چوبه دار داره جون میکنه... گفتم پدرم رو به بی پنهاهیِ من ببخشید...گفتم به من

رحم کنین ،اما نبخشیدین،رحم نکردین... من مطمئنم که پدرم بی گناهه ،میدونم که کاری نکرده اما نمیتونم ثابتش کنم ،نمیتونم مدرک رو کنم ،چون

نیست چون همه چی برعلیه پدرمه ،پدری که تا به امروز ازارش حتیٰ به یه مورچه هم نرسیده چه برسه به آدم کُشی!به قتل..»

سالاردر تمامِ این مدت که پناه از بی پناهی و دردش میگفت ،دستش را به چهارچوب در گرفت،چشمانش را بست و لبهایش را بهم فشرد حق داشت...این

دختر حق داشت اینطور زجه بزند و از حقش بگوید ،از پدرش دفاع کند.

سیمین به سمت پناه رفت ،با خشم و غضب بازویش را گرفت و اورا به سمت در حیاط کشاند ، هُلَش داد،پناه وسط خیابان اُفتاده بود و به این دختر بی


romangram.com | @romangram_com