#چشمان_سگ_دارش_پارت_11
رحم زُل زده بود با چشمانی غم زده و اشکبار...دیگر چه کار باید میکرد چه میگفت؟!به کدام ریسمان چنگ می انداخت ؟فقط یک هفته وقت داشت ،یک
هفته مُهلَت داشت تا پدرش را نجات دهد.
سیمین با فریاد رو به پناه گفت:
«بار آخری بود که پات رو اینجا گذاشتی،فهمیدی!!؟ این اشک تمساح هارو هم برو جایی بریزشون که خریدار داشته باشه نه اینجایی که گوش ادماش از
این حرفها و گریه ها پُرِ،داداشم دل رحمه ، اما من گولِ این نمایش مسخره ات رو نمیخورم ،نمیذارم خون پدرم پایمال بشه ،پس گورتو گم کن که دلم
نمیخواد یه بار دیگه قیافه ی نحست رو ببینم ،هربار میبینمت جنازه ی بی جون و پُراز خونِ پدرم میاد جلوی چشمام، تا پدرت رو ،قاتلِ پدرم رو بالای
چوبه ی دار نبینم که داره دست و پا میزنه و جون میکنه دلم آروم نمیگیره»
در را محکم بهم کوبید و رفت. پناه ماندو دنیایی آوار شده برسرش ،ویران شده بود تمام امیدو آرزوهایش...
****
منتظرِ اتوبوس بود و این پا و آن پا میکرد،باد پاییزی بدجوری سوز داشت ،لباس گرمی هم که نپوشیده بود،پدرش که نباشد ،تنها کسش که نباشد حواس
نمی ماند برایش، بجز پدرش که کسی حواسش به این دختر نبود ،هم مادر بود هم پدر برایش ، بیست و سه سال این دختر را به دندان کشیدو ترو
خشکش کرد...حالا نوبت این دختر بود که از زندگیش بزند و آن را فدای این پدر رنج دیده کند، اما چگونه ؟او که تمام راه هارا رفته و امتحان کرده بود،
شاید اگر پول داشتند ،شاید اگر محتاج نبودند،شاید اگر کارگاه کوچک پدرش بدهی به بار نمی آوردو پدرش پول نزول نمی گرفت هیچکدام از این
romangram.com | @romangram_com