#چشمان_سگ_دارش_پارت_12
اتفاقات نمی اُفتاد، خوب میدانست کراهت و گناهِ گرفتن نزول آنها را به خاکِ سیاه نشانده، اگر میدانست پدرش به نزول و آدم نزول خوار رو می اندازد
،رودررویش می ایستاد و جلویش را میگرفت...لعنت به این اما و اگر ها ،لعنت به این نداشتن ها، حالا که کار از کار گذشته این اما و اگرها که دیگر فایده ای
ندارد،فقط هفت روز مانده ،هفت روز تا نبود پدرش امروز با شنیدن حرفهای دخترِ کرامت ،آن نزول خوارِ پست فطرت ،امیدش را به کل از دست داد،مانده
بود بین زمین و آسمان ،شاید باید با تقدیر کنار می آمدو مطیعِ خواست خدا میشد...اما نه باز دلش راضی به سکوت و دست روی دست گذاشتن نبود...
کُل مسیر ایستگاه به خانه شان را فکر کردو فکر...اما راه به جایی نبرد وکیلی که دولت برای پدرش در نظر گرفته بود هم نتوانسته بود در این دوماه چیزی
بیاید برای تبرئه کردن پدرش ،اما این را فهمیده بود،پدرش چیزهایی به وکیل گفته که پناه هیچ چیزی از آنها نمیداند،یعنی پدرش نخواست که پناه
بفهمد،باید میرفت و از زیر زبانش بیرون میکشید شاید میشد بااستفاده از آنها وقت خرید...
وارد کوچه ای تنگ و تاریک بایک لامپ چشمک زن شد ،چندسال پیش که این خانه را با هزار مکافات و قرض و قوله خریده بودند ،پناه به جانـ پدرش غُر
میزد؛ این چه جایی است که خانه خریده ، وحشت از درو دیوار خانه و محله اش میبارد ، پدرش با خنده رو به عزیز دُردانه اش گفت:«همینم غنیمته بابا،
از مستأجری و خونه به دوشی که بهترِ»
به خانه نزدیک شد، در همین تاریکی و ظلمات میتوانست فردی ،که دستش را روی زنگ گذاشته و منتظر است کسی در را برایش باز کند،را ببیند،اما
تشخیص اینکه او چه کسی است مشکل بود،قدم تند کردو به خانه رسید ،صدایش را صاف کردو آرام گفت:
romangram.com | @romangram_com