#چشمان_سگ_دارش_پارت_13
«باکی کار دارین؟!»
برگشتنش همانا و جا گرفتن اخم بین دو ابروی پناه هم همانا...
«سلام خانمِ شایسته،خوب هستین؟! ببخشید مزاحمتون شدم، چندوقت هست که دانشگاه نیومدین،گوشیتون هم که خاموشه ،آدرستون رو از خانم
رحمتی گرفتم»
برخلاف همیشه که باخجالت و سری پایین اُفتاده پاسخ این جوان را میداد،اینبار با خشم و غضب توپید و گفت:
«سلام...ببخشید جناب یعنی من باید آمارِ تمام کارهام رو به شما اطلاع بدم؟! به شما چه مربوطه که من دانشگاه نمیام یا گوشیم رو خاموش میکنم؟! »
یاشار با چشمانی گرد شده از تعجب به پناه خیره شد،حق داشت تعجب کند ،دختری که همیشه آرام و سربه زیر گوشه ای میشنست و صدایش درنمیآمد
اینطور بی مهابا سخن میگفت،جای تعجب هم داشت...با همان بُهت گفت:
«ببخشید ،باور کنید منظوری نداشتم ،فقط نگرانتون شده بودم ،شرمنده ام اگه ناراحت تون کردم»
پشیمان شد،از این غضب و خشم این پسر که گناهی نداشت،با دو انگشت اشاره و شصتش گیجگاهش را فشرد،سربه زیر انداخت و آرام گفت:
«معذرت میخوام ،حالم روبه راه نیست نباید تندی میکردم باهاتون»
یاشار سرپایین انداخته اش را بالا کشیدو با تته پِته و لبخند محزونی و گفت:
«اشکالی نداره خانم ، میدونم الان وقتش نیست و نباید اینجا مطرحش کنم ،اما...میخوام تکلیفم روشن شه خانم شایسته ، دیگه نمیتونم صبر کنم
romangram.com | @romangram_com