#چشمان_سگ_دارش_پارت_14
،خودتون که میدونین منظورم چیه؟!»
با بیحوصلگی پاسخش را داد:
«اقای شمس فکر میکنم قبلا جوابم رو بهتون داده باشم ،من و شما دوتا آدمیم با دوجور سطح سواد و زندگی...(به اطرافش اشاره کرد)میبینید که کجا
بزرگ شدم و زندگی میکنم ،ما مناسب هم نیستیم خواهش میکنم این جریان رو فراموش کنید،جواب من از اول هم منفی بود »
با اجازه ای گفت ،کلید را در قفل در چرخاند و واردشد،در رابست ،به در تکیه داد،چشمانش را روی هم گذاشت ،قطره اشک مزاحمی راهش را گم کردو از
روی گونه اش غلطید،سُرخوردو روی زمین نشست زانوهایش را بغل گرفت،سرش را روی زانو گذاشت ،همان یک قطره کافی بود تا اشک ها راهشان را پیدا
کنند یکی یکی بغلتندو جاری شوند.
این دیگر چه سرنوشت شومی بود ؟ خودش اینجا در این خانه ی سوت و کور و ماتمکده...پدرش آن جا پشت آن دیوارهای بلند، حالا که باید باشد و
خودش جواب خواستگار های دخترش را بدهد نیست...
یاشارِ شمس استادِ همه چیز تمامی بود که بی شک خواهان بسیار داشت ،اما چشمش پناهِ آرام و گوشه گیر را گرفته بود،دختری از جنس صداقت،
دختری که در عین سادگی زیبا بود و باوقار...اما پناه خود را لایق و مناسبش نمیدانست ،میگفت هم سنگ هم نیستند...شاید هم حق داشت میگویند
کبوتر با کبوتر باز با باز ،مصداق حالِ هردویشان بود انگار...
romangram.com | @romangram_com