#چشمان_سگ_دارش_پارت_15

آهی جگرسوز کشید اشکهایش را پاک کردو از جایش برخاست ،به سمت ساختمان قدیمیِ خانه به راه اُفتاد ،باز تنهایی،باز سکوت ،بازفکر به آینده ای که

درد دارد،حتیٰ فکر به آن هم تنش را میلرزاندو قلبش را به آتش میکشد...

*****

روبه روی ساختمان نیمه بلند ایستاد، چندباری به اینجا آمده بود بخاطر پدرش

تابلوی نصب شده ی کنار در را خواند«فرید صارمی وکیل پایه یک دادگستری».

دستش را در جیب پالتوی قهوه ای رنگی که پدرش برای روز تولدش به او هدیه داده بود فروکرد ،هواسرد بود وسوز داشت ،سرمای هوا که هیچ ، سرمای

دلش بیشک طاقت فرساتر بود...

آهی کشیدو وارد ساختمان شد از لابی گذشت و به سمت اسانسور رفت،وارد شد دکمه ی طبقه ی مورد نظرش را فشرد...

رسید از آسانسور پیاده شد روبه روی در واحد ایستاد زنگ در را فشردو منتظر ماند،بعد از چند لحظه در باز شد ،منشی آن را باز کرده بود، حدوداً چهل

ساله ،زنی مهربان و خوش سیما...

سلام گفت و‌وارد شد، نشست تا مراجعه کننده ای که داخل اتاق بود خارج شود..

حدوداً یک رُبعی منتظر ماند ، مراجعه کننده خارج شد ،بلند شد به سمت در اتاق رفت ،در زد صدایش را شنید که اجازه ی ورود داد،درراباز کردو وارد

شد...

romangram.com | @romangram_com