#چشمان_سگ_دارش_پارت_16


رودرروی فریدصارمی ایستاد،سلام آرامی گفت ،صارمی با لبخندی مردانه از او استقبال کرد از پشت میزش بلندشدو به سمت پناه حرکت کردو مبل شیکِ

کرم رنگی که کنار پنجره ی سرتاسری اتاق بود اشاره کردو گفت:«سلام خانم شایسته خوش اومدین ،بفرمایید بنشینید خانم ،چه بی خبر!؟قرارملاقات که

نداشتیم امروز؟!»

پناه لبخندِ بی جان و مصنوعی زدو گفت:

«نه..البته میدونم که اول باید هماهنگ میکردم بعد مزاحمتون میشدم اما خُب کارم واجب بود»

صارمی لبخندِ کش داری زد،نشست ،پای راستش را روی پای چپ انداخت و گفت:

«ایرادی نداره ،اتفاقا من امروز سرم خلوت بود،حالا بفرمایید چی باعث شده شما امروز بیاین اینجا ،مطمئناً مهم و فوری بودِ»

پناه سرش را بالا کشید لبخند جایش را به لکنت داد:

«بله...خیلی...هم مهمِ..البته از نظر من...ببینید اقای صارمی من میدونم که پدرم به من همه چیز رو نگفته ،دلیل پنهان کاریش رو نمیدونم اما مطمئنم

همه ی ماجرا رو برام تعریف نکرده»

صارمی لبخند خود را جمع کرد دست به سینه نشست و گفت:«منظورتون چیه؟!»

پناه اخم کم رنگی کردو گفت:«منظورم واضحه...در مورد شبی که این اتفاق اُفتاد حرف میزنم،پدرم فقط بهم گفت که رفته بوده تا مشکلش رو با اون


romangram.com | @romangram_com