#چشمان_سگ_دارش_پارت_8


تحملش اما دارین یه بیگناه رو میفرستین بالای دار...تورو خدا بگذرین و به من رحم کنین»

دیگر هق هق مجالش نداد تا تمام کند زجه های عین زهرش را ، با این رنگ و روی رفته و چشمان گود اُفتاده دست کمی از میّت نداشت...

«سیمین چرا دادو هوار راه انداختی صدات ده تا خونه اون طرفتر هم میاد دختر! آبرو برامون نذاشتی»

انگار کور سوی امیدی در دلش روشن شد، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد ،اشک هایش را پاک کردو سلام بی جانی گفت، تنها اُمیدش همین فرد بود

،همین پسر...شاید اگر او نبود پناه جرأت نمیکرد برای صدمین بار پایش را در این خانه بگذارد به امید راضی کردن و گرفتنِ رضایت اهل خانه....پسر از

دیدن پناه جا نخورد ،انگار انتظار دیدنش را داشت ،با صدای بم شده ی مردانه اش گفت:

«سلام...خانم بهتون گفته بودیم که دیگه نیاید اینجا!حال مادرم خوب نیست شمارو هم که میبینه بدتر میشه ،خواهش میکنم بفرمایید...»

دستش را به سمت در خروجی گرفت و دوباره گفت:

«بفرمایید خواهش میکنم ،نمیخوام بیشتر از این حرمتتون شکسته بشه...»

حُرمت ؟مگر حُرمتی هم باقی مانده بود؟؟تمامش که طی این دوماه نیست و نابود شده ،همه اش به باد فنا رفته ،این پسر از کدام حُرمت حرف میزد،نفس

عمیقی کشید و با بغض گفت:

«حُرمتی باقی نمونده ، برای من هیچ چیزی تو این دنیا مهم تر و ارزشمند تراز پدرم نیست ، تنها کس و کارم پشت اون میله های لعنتی رو دیوارِ سردش


romangram.com | @romangram_com