#چشمان_سگ_دارش_پارت_7

ناسزا...باز نفرین...اما چاره ای نداشت ،راه داشت همینجا روبه روی درِ همین خانه که دست کمی از کاخ نداشت چادر میزدو بَس مینشست تا اِفاقه کندو

گره اش باز شود.

در را آرام باز کردو وارد حیاط درندشت و پرُ دارو درخت شد، از سنگفرش ها عبور کرد و به ساختمان نزدیک شد، پایش میلرزید ،دلش هم دسته کمی از

پایش نداشت.

سرش را بالا کشید،نفسش حبس شد در سینه ،باهرکه کنار می آمد با این یک نفر نمیتوانست... زبان که نداشت!! نیش عقرب بود انگار، جوری حرف میزد

که تا فیها خالدونِ این دختر میسوخت و جِزغاله میشد، چاره چه بود؟! باید با همین آدم زبان نفهم حرف میزد،حرف که نه ناسزاهایش را میشنید و دَم

نمیزد...

«باز که تویی دختر ؟ عجب رویی داری تو والا ، این روی تو رو اگه سنگ پا داشت الان زُمُرد شده بود...چی میخوای از جون ما ؟ بابات که زد سایه ی

سرمون رو اَزمون گرفت حالا توهم بیا و آسایشمون رو بگیر ، بزارین به درد خودمون بمیریم دیگه!یه روز خودت میای،یه روز وکیلت میاد...خواب و خوراک

رو ازمون گرفتین »

باز اشک پرده ای شد میان دیدگانش و تصویرِ بدبختی هایش، باز این اشک لعنتی فرو ریخت...

«تورو خدا ازش بگذرین ،کارِ پدرِ من نبود ،اون دروغ نمیگه ،وقتی جونِ منو قسم بخورهِ محاله دروغ بگه و کِتمان کنه...من فقط بابامو دارم اگه اونم از

دست بدم ،اگه اونم تنهام بذاره چی به سرِ من میاد!؟خواهش میکنم خانم! میدونم بخدا درکتون میکنم داغ دیدین ،پدرتون رو از دست دادین ،سخته

romangram.com | @romangram_com