#چشمان_سگ_دارش_پارت_6
«من چی بابا ؟!پس سهم من از این دنیای نکبت چیه؟ بی مادری؟! حالا هم بی پدری؟! بَسَم نبود عقده ی بی مادر بزرگ شدن؟ حالا داغ بی پدر زندگی
کردنم هم نصیبم بشه؟! نخواه بابا ،ازم نخواه که یه گوشه بشینم و منتظرِ روزِ مرگت بمونم تا همون لحظه ی آخرهم شده باشه دست و پا میزنم ،انقدر
میرم و میام تا بکشمت بیرون ،سهم تو از این دنیا حسرت دیدن خوشبختیِ دخترت نیست، سهم تو دیدن خوشبختیشه»
گوشی را با غیض بر جایش برگرداند، بلند شد چادر مشکی رنگ و رو رفته را روی سرش مرتب کرد از پشت آن شیشه ی لعنتی چند لحظه به پدرش
نگریست با همان چشمان اشکبار بیرون زد...
گیج بود و منگ ،نمیدانست راه کدام است وچاه کدام... انقدر راه رفت که بی شک کف پاهایش تاول زده بود، مسیر کج کرد به سمت جهنم، به سمت خانه
ای که این دوماه انقدر به انجا رفته و آمده و سنگ روی یخ شده که حَد ندارد، غرورش جریحه دار شده، له شده،شکسته اما باز له شده و شکسته اش را از
زیر پایشان بیرون کشیده و برگشته هربار با دستانی خالی...
*****
زنگ در را با انگشتی لرزان فشرد، چند لحظه بعد در با صدای تیکی باز شد، مستأصل بود ،میترسید بازآش همان آش باشد و کاسه همان کاسه ،باز
romangram.com | @romangram_com