#چشمان_سگ_دارش_پارت_5
بالاخره زبان باز کرد اینبار با بغض با اشک های جاری شده روی صورتش ،اشکی که پهنای صورتش را خیس کرده بود، خم به ابرو نیاوردن تا کی؟دم
نزدن تا کی؟! کوه که نیست! دختر است، دختری که جانش به جان لاجان ِ پدرش بندخورده است،کم چیزی که نیست همین پدر تمام سالهای تنهایی
شان دخترک معصومش را به دندان کشیده ؛کسی را مگر داشتند به غیراز هم؟
«چی میگی بابا؟! چطور این حرفهارو به همین راحتی به زبون میاری؟بیخیال شم؟!وِلِت کنم به امان خدا ؛مگه میتونم؟ همون بالا سری که میگی بدون
خواست و اِرادش برگی از رودرخت پایین نمی اُفته میگه ناامیدی بزرگترین گناهه!!
نمیذارم بابا ،نمیتونم دست رو دست بزارم تا روز نبودنت رو به چشم ببینم ،بازم میرم به پاشون میوفتم التماسشون میکنم شاید یه فرجی بشه»
پدرش اینبار با خشم و اَبروهای گره خورده به او نگریست ، با همین نگاه حساب کار را به دست دخترِ سربه زیرش داد،دختری که تا دوماه پیش تمام
دغدغه و فکرو ذکرش درس و کتابش بود نه چیزی بیشتر از آن ،دختری که تا دوماه پیش درمُخیله ی ذهنش هم نمیگنجید روزی اُسوه ی زندگیش را
اینگونه تکیده و پژمرده پشت این حصار و میله ها ببیند
ببیند:
«بسه تمومش کن پناه...به اندازه ی کافی به دست و پاشون اُفتادی ،به اندازه یه ایل حرف خوردی و تحقیر شدی،دیگه بسه! هنوز اونقدری غیرت برام
مونده که راضی نباشم دخترم التماس کسی رو بکنه ،من پذیرفتم توام بپذیر و کنار بیا ،قبول کن....قبول کن که سهم من از این دنیا فقط حسرت دیدنِ
خوشبختیِ توِ دخترم »
romangram.com | @romangram_com