#چشمان_سگ_دارش_پارت_4
هیچکدام را به زبان نیاورد ،همان سر پایین اُفتاده اش همه چیز را بیان میکرد...
صدایش را که شنید گوش هایش تیز شدند،تیزترو شنواتراز همیشه، کاش نمیشنید ،کاش نمیگفت، این دختر تاب نداشت ،توان نداشت برای تحملش
،کمرِ کوه را خم میکرد این خبر...ولی شنید ،ولی گفت؛ پدرش گفت با صدایی آرام و بم شده معلوم بود بُغض دارد،مشخص بود
گفتنش مساوی است با داغ شدن جگرش ،تیر کشیدن قلبش...
صدایش از اعماق چاه انگار شنیده میشد :
«گفتنش حتیٰ از شنیدنش سخت ترِ بابا جون ،اما باید بگم دخترم ،باید تورو از این بلاتکلیفی نجات بدم ، کم عذاب نکشیدی کم سختی نکشیدی تو
این دوماه بابا»پوزخندِ غمگینی زدو ادامه داد:
«امروز رئیس زندان منو خواست تا برم پیشش ،گفت فقط یک هفته وقت دارم،دیگه همه چی تموم شد بابا ،میدونم همه ی تلاش تو کردی میدونم زمین
و به آسمون دوختی تا منو از این چهاردیواری بکشی بیرون ،اما خیالی نیست راضی ام به رضای خودش ، اگه اون بالا سری نخواد برگ از رو درخت
نمیوفته، توام راضی باش بابا،توام دِل بده به رضاش ،نمیخوام عذاب بکشی نمیخوام اخرین خاطره هام توذهنت دَوَندِگی باشه واسه بیرون کشیدنم»
آه کشید ،بغض داشت ،این دختر خفه شد از بس این بغض لعنتی به گلویش چنگ می انداخت اما خم به ابرو نمی آورد و فرو میخوردَش،تا این پدر تا این
یگانه مرد زندگی اش نفهمد ،نداند که چه میگذرد در دل عزیز دُردانه اش...
romangram.com | @romangram_com