#چشمان_سگ_دارش_پارت_3

چشمانش را آرام و بی حوصله باز کرد ،نگاهی به آسمان سردو سیاه انداخت ،به سمت صدا برگشت ،سربازی بلند قدو لاغر اندام را دید...دستش را به دیوار

گرفت به سختی بلند شد و ایستاد مانتوی بلندِمشکی رنگش که حالا خاکی و کمی خیس شده بود را تکاند ،کوله اش را روی دوشش انداخت بدون توجه

به سرباز به راه اُفتاد، ،کجایش را نمیدانست، فقط میرفت تا دور شود، از این محدوده ی عینِ جهنم دور شود!تا صد کیلومتریِ این منطقه بوی نا میداد،

بوی ناامیدی ،بوی بدبختی بد جوری به مشام میرسید...

چرا نگاه نگران و پُراز تشویشش را نمیتوانست فراموش کند؟! محال بود آن چشمها دروغ بگوید ، یک عمر، روزش را با دیدن آن دوگوی مشکی رنگ صبح

کرده بود...چطور ثابت کند؟! مگر کاری از دستش برمی آمد؟ نه...او فقط دختری تنها بود ،دختری بیست و سه ساله، دختری آرام و گوشه گیر، شاید هم

بی دست و پا...کسی که آنطرف میله ها نگاهِ ملتمسش را به این دختر دوخته بود

بی شک تنها امیدوتکیه گاهش بوده...باید کاری میکرد ،راه فرارِ تکیه گاهش را پیدا میکرد...اما چگونه ؟!قریب به دوماه انقدر به این درو آن در زده بود که

دیگر نا نداشت ،توان نداشت خسته بود ،بی پناه و تنها...

امروز آب شده بود زیرآن نگاهِ منتظر...

وقتی پرسید:«چیشد بابا؟!چیکار کردی؟ نتونستی راضیشون کنی؟!»

کاری جز پایین انداختن سرش نتوانست انجام دهد،چه میگفت؟ میگفت عُرضه ندارد؟! میگفت حریف این روزگار و ناملایمتی هایش نشده؟! میگفت خود را

به درو دیوار کوبیده اما دریغ از اندکی امیدواری؟! میگفت بارها و بارها به آن خانه ی نحس و شوم قدم نهاده اما فقط فُحش و ناسزا نصیبش شده؟!

romangram.com | @romangram_com