#چشمان_سگ_دارش_پارت_2
گاهی در گوشه ای،در خلوتی،در نگاهی،در صدایی، قلبی میلرزد برای قلبی دیگر و شروع میشود سرنوشت عاشقانه ای که نه میدانند از کجا شروع شد و نه
میدانند تا کجاها ادامه دارد.....
*فصل اول*
به دیوار تکیه داد،چشمانش رابست ،سُرخوردواُفتاد ،تمام نیرویش تحلیل رفته بود، باور نداشت...فکرش راهم نمیکرد چنین روزی را ببیند ، پشت آن میله
ها ی سردو یخی،مَردی تنها، تکیده و خسته ،کمرش خم شده زیرِ بارِ گناهِ نکرده...
چشمان مشکیِ نافِذش دروغ نمیگوید، بی رمق ترازآن است که بخواهد گمراهش کند...صدایش بارها و بارها در گوشش اِکو میشود«دروغه، تُهمَته...من این
کارو نکردم»...
به راستی دروغ است؟؟تُهمَت است؟!
...اخ... خداکند که باشد!خداکند که تُهمَت باشد که اگر نباشد...که اگر راست باشد!
بیچاره میشود تنها کسی که از او باقی مانده،تنها یادگارش،یادگارِ روزهای تلخ وشیرینش....
_«خانُم...خانم!!؟چرا اینجا نشستین؟!
داره بارون میزنه ،بلند شین،زمین خیسه.»
romangram.com | @romangram_com