#چشمان_سگ_دارش_پارت_88
سیمین و مادرش با چشمانی اشک بار به پناه خیره بودند،پاسخی نداشتند که بدهند تماماً حق را به این دختر میدادند...پدرش را به ناحق از او گرفتند،
پس حق پناه بود اینطور بی رحمانه کوبیدنشان!!!
صارمی اینبار چند قدم جلو آمدو سکوتش را شکست ،روبه مادرو دختر گفت:«به فرض محال اگه خانم شایسته رضایت بدن و از حقشون بگذرن قانون
نمیگذره...پسر شما باعث کشته شدن یه آدم بیگناه شد ،گناه خودش رو انداخت گردن اون مرد بیچاره!!! مأمورِ دولت رو گمراه کرد ،این جرم کمی نیست
خانما....اون حالا متهم به دو قتلِ...»
سیمین بازوی مادرش که از حال رفته بود را گرفت،روی صندلی نشاند و از آب سرد کن لیوان آبی برایش آوردو به خوردش داد...
گوشی در جیب پناه لرزید ،با اندکی مکث گوشی را بیرون کشید....نفسش را بیرون فرستاد و صدایش را صاف کرد،دکمه ی برقراری تماس رافشرد.
:«بله؟؟»
«ای بابا دختر معلوم هس کجایی تو؟! نمیخواستی بیای حداقل خبر میدادی برات مرخصی رد میکردم...تو این قارش میش که اوضاع قمر در عقربه و کلی
کار سرمون ریخته رفتی دَدَر دودور؟!»
پوفی از حرص کشید و گفت:«ای بابا دختر نفس بکش یکم...ببخشید کار واجبی برام پیش اومد ،نتونستم بیام ،حالا چیشده ؟! چرا انقدر توپت پُره»
سوگل که معلوم بود عصبانی ست با صدای تقریبا بلندی گفت:«حالا چیشده؟! چی میخواستی بشه ،جنابعالی نیومدی حرفش رو من خوردم! منه بدبخت
romangram.com | @romangram_com