#چشمان_سگ_دارش_پارت_87
همینکه برگشت و کیفش را از روی صندلی برداشت ،بازویش درون پنجه هایی ظریف قفل شد ،برگشت تا صاحب این دست را ببیند ، سیمین با
چشمهایی که از فرط گریه دوکاسه ی خون شده بودند به پناه خیره ماند ،پناه بازویش را با حرص کشید اخم کرد و گفت:«برو کنار»
سیمین چانه اش لرزید ،دوباره چشمانش جوشیدند ،قطره قطره اشک روی گونه ها تا زیر چانه اش جاری میشد ...
با هق هق گفت:«رضایت بده ،تورو خدا...داداشم جوونه ، بزار زندگی کنه ،ببخشش»
پناه دست به سینه ایستاد و گفت:«رضایت میخوای؟!... هنوز خیلی راه داری خانم! هنوز به دست و پام نیوفتادی،هنوز از خونه ام مثل یه سگ پرتت نکردم
بیرون ،هنوزجواب فحش ها و بدوبیراهات رو ندادم ،حالا گمشو کنار... »
سیمین را کنار زد و از پهلویش رد شد...
سیمین اشکهایش را پاک کرد ،جُنبیدو دوباره بازویش را گرفت،پناه اینبار با خشم بیشتری برگشت ،اما چیزی نگفت فقط مثل یک ببر زخمی به سیمین
خیره ماند..سیمین زبان در دهان چرخاند و گفت:«باشه به پات میوفتم ،التماست میکنم ،تلافی کن ،اصلا بیا بزن تو گوشم...»
دست پناه را بالا کشید و کنار صورتش نگه داشت...
پناه دستش را کشید و از سیمین فاصله گرفت و گفت:«دیگه التماس فایده ای نداره...من دیگه پدر ندارم،من بجای پدر یه قاب عکس دارم...یه شناسنامه با
مُهرآبی که بالاش نوشته...فوت شد...
میتونی بهم بَرِشگردونی؟ »
romangram.com | @romangram_com