#چشمان_سگ_دارش_پارت_85

****

پوست لبش را کند انقدر که آن را به بازی گرفت، وقتی وارد آگاهی شدبا صارمی سینه به سینه شد ،میدانست این مرد همانند خودش یک دنده است و

لجباز ،وقتی بگوید تنهایش نمیگذارد و تا آخر می آید ،محال است زیر حرفش بزند و کنار بکشد.

با صدای آرام و مردانه ی صارمی که کنارش نشسته بود به خود آمد.

«اومدن...»

به سمتی که اشاره کرد نگاهی انداخت ،خواهر و مادر سالار را میگفت...باز با صدای صارمی به او نظر انداخت.

«آروم باش...باشه؟!»

پناه پوزخندی زد،دست به سینه نشست و گفت:«به نظرتون الان ناآرومم.؟!»

صارمی نیشخندی زدو پاسخش را داد:«الان که نه...اما با شناختی که ازت دارم مطمئنم همینکه یه کلمه از دهان اونا بیرون بیاد ، تیربارونشون میکنی با

اون زبون تند و تیزت»

پناه اخمی کرد دستانش را از روی سینه برداشت و به جلو خم شد بعد از مکث نسبتا کوتاهش همانطور که به رو به رویش خیره بود گفت:«حق ندارم؟!

بشورمشون و آویزونشون کنم؟! شما بودی ساکت مینشستی؟! من تحقیر شدم ،غرورم زیر پای همین مادرو دختر له شد ،لگد مال شد...حالا با چهارتا

کلمه ای که حقمه و زدنشون آرومم میکنه ،آسمون به زمین میاد؟!»

romangram.com | @romangram_com