#چشمان_سگ_دارش_پارت_83

پناه فاصله گرفت ،عقب گرد کرد به سمت جاده حرکت کرد و با صدای بلندی که به گوش صارمی برسد گفت:« وکالت شما با مرگ پدرم انقضاش تموم

شده ، عذاب وجدان هم نداشته باشین ،شما تمامِ تلاشتون رو کردین ،مثل من...»

دستش را به جلو کشید و برای تاکسی زرد رنگی دست تکان داد،تاکسی ایستاد ،پناه سوار شدو صارمی را تنها گذاشت..

صارمی که اخم هایش را درهم کشیده بود با حرص زیر لب گفت:«دختره ی کله شق...امان از دست تو... گفتم تا تهش هستم یعنی هستم تو که تویی...من

از حرفم برنمیگردم...»

به سمت BMWشاسی بلند نقره ای رنگش رفت و سوار شد و حرکت کرد...

****

قاب عکس پدرش را از روی دیوار برداشت ،پارچه ی نمداردر دستش را روی قاب کشید ،آهِ جانکاهش را بیرون فرستاد و با بغض گفت:«نبودنت خیلی

سخته بابا ،نمیتونم نبودت رو تحمل کنم»

قاب عکس را به سینه فشرد و ادامه داد:

« بابا جون!

رفتنت با کمر خم کردنِ دخترِ جوونت برابر بود،انگار که یه چیزی گم کردم ،تو رو بابا،تورو گم کردم،نبودنت؛ندیدنت تحملش برام سخت ترین کار

دنیاست...آخه خونه ی پدری چه معنی میتونه داشته باشه؛وقتی دیگه توش پدری نباشه؟! تو نیستی تا درو برام باز کنی ،ساکت و آروم یه گوشه بشینی و

romangram.com | @romangram_com