#چشمان_سگ_دارش_پارت_82
اتاق لعنتی جوش زده بود که این عطش مطمئنا بی دلیل نبود...
صارمی لبه های کتش را بهم نزدیک کردو گفت:«اووف ،انگار زمستون جفت پا اومده وسط پاییز...خُب حالا که حالتون جا اومد خودم میرسونمتون
خونه،دیر وقته»
پناه دستانش را در جیب پالتویش فرو کردو گفت:«ممنون خودم میرم...دیگه نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون بشم»
صارمی اخمی کردو گفت:«این حرفها یعنی چی ؟ الان میرسونمتون فردا صبح هم خودم میام دنبالتون ، باز باید بیایم اینجا واسه پیگیری پرونده و انتقال
به دادگاه و کارهای شکایتتون... »
پناه بدون توجه به لحن جدی و پر جذبه ی صارمی گفت:«خودم کارها رو انجام میدم ،دیگه شما زحمت نکشین...تا همینجاش هم برحسب حس انسان
دوستانتون کمکم کردین »
صارمی دستی به صورتش کشیدوگفت:« هیچم اینطور نیست ، دارم وظیفه ام رو انجام میدم»
پناه با چشمهای گرد شده از تعجبش به او خیره شد و گفت:«وظیفه؟! از کدوم وظیفه حرف میزنین؟! وظیفه ی شما با مرگ پدرم تموم شده...»
صارمی سرش را کمی پایین کشید و چند بار به چپ و راست تکان دادو گفت:« نه ،مطمئناً کم کاری از من بوده که نتونستم به پدرت کمک کنم و از
مرگ نجاتش بدم ،نفهمیدم قاتل اصلی کیه...حالا که مقصرم پس باید تا ته این ماجرا باهات بیام و نزارم خون پدرت پایمال بشه»
romangram.com | @romangram_com