#چشمان_سگ_دارش_پارت_81

سالار جوابی نداشت که بدهد ،نه نمیتوانست از کاری که نا خواسته انجام داده بگذرد...پناه که سکوتش را دید ،چند قدم به سمتش برداشت و نزدیکش

شد ،با همان صدای آرام و خونسردش گفت:«وقتی حاضر به بخشیدن خودت نیستی از من انتظار گذشت نداشته باش....نه من ازت نمیگذرم...همونطور که

خانوادت نگذشتن.... زمانی میبخشمت که؛ تقاص زجری که خودم و پدرم کشیدیم رو بگیرم قاتلش رو بالای دار ببینم...(با انگشت شصت به خودش اشاره

کرد)حالا اونی که بی رحم شده منم! اونی که باید به پاش بیفتین منم! اونی که قرارِ سند مرگت رو امضاء کنه منم! من...خوب ببین و تو ذهنت حک کن

اسممو... »

حرفش که تمام شد با اقتدار در را باز کرد و از اتاق خارج شد....اما اقتدار و استواری اش فقط و فقط درآن چهار دیواری و مقابل سالار بود...

دستش را به دیوارِ مجاور در گرفت،پاهایش سست شده بودند انگار ،نا نداشت روی دوپا بایستدو خودش هم این حالات را درک نمیکرد ، صارمی سراسیمه

خود را به پناه رساند و گفت:«چیشد؟! حالت خوبه؟!»

پناه نفس عمیقی کشید ،نفس کشیدن همانا و جاری شدن اشک های پی در پی روی گونه هایش هم همانا...با بغض و صدای لرزان گفت:«خوبم

،فقط...بریم...»





باهم به بیرون آگاهی رفتند ،پناه آبِ بطری کوچکی،که صارمی به دستش داده بود را تا ته لاجرعه سرکشیدو تشکر کرد ،عجیب تشنه بود...انقدر در آن

romangram.com | @romangram_com