#چشمان_سگ_دارش_پارت_80
به لبه های سیمانی باغچه گیر کرد خواست دستش رو به دیوار بگیره و تعادل خودش رو حفظ کنه اما دستش نرسید از پشت افتاد... سرش به سنگ
بزرگی که تو باغچه بود خورد و درجا تموم کرد... دریای خون راه افتاده بود ،چشمم که به خونش خورد تازه فهمیدم چیکار کردم ، کنارش زانو زدم...شکه
شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم ، بلند شدم تلو تلو خوران به سمت خونه حرکت کردم ، مادرم تا چشمش بهم خورد سراسیمه خودش رو بهم
رسوند ،فقط تونستم یه کلمه بگم "بابا"....بعدش هم که پلیس ها اومدن ،همه فک میکردن دیدن پدرم تو اون وضعیت باعث شده شکه بشم ،هیچکس
نمیدونست باعث و بانی مرگش منم...همه چیز افتاد گردن پدرتو ،همه چیز هم که بر علیه ش بود ،سکوت کردم....نمیتونستم به مادرم بگم پسرش باعث
مرگ شوهرش بوده ،نمیتونستم به خواهرم بگم برادرش پدرش رو کشته....پیش خودم گفتم راضیشون میکنم تا از پدرت بگذرن اما نشد نتونستم...»
حرفش که به پایان رسید ،با چشمهای سرخ و به خون نشسته اش به پناه خیره شد بی هیچ حرفی...
با صدای مأمور که گفت:«خانم بفرمایید ،وقت تمومه»
به خودشان آمدند ، پناه نفس عمیقی کشید ،صندلی را عقب کشید و بلند شد، با قدمهای آرام و شمرده میز را دور زد ،از کنارسالار گذشت اما با شنیدن
صدایش ایستاد و گوش سپرد
«پناه....منومیبخشی؟!»
پناه نیشخندی زدو برگشت ،با همان لبخند کنج لبش رو به سالار گفت: «تو خودت حاضری از گناهت بگذری و خودت رو ببخشی؟!»
romangram.com | @romangram_com