#چشمان_سگ_دارش_پارت_78
بود...وقتی کلمه ی عروسم رو از زبون پدرم شنیدم ،نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم ،همه چیز داشت جفت و جور میشد بدون اینکه من قدم از
قدم بردارم اما... »
نگاه شرمگینش را به پناه دوخت مردد بود از ادامه ی حرفش ،میدانست اگر ادامه دهد عکس العمل پناه مطمئنا رفتار خونسردانه و آرامی نخواهد بود
،پرخاش پناه را یکبار دیده بود...
ولی آن طرف میز پناهی بود که از باقی ماجرا باخبر بوده اما میخواست همه اش را از زبان مسببِ این بلاها بشنود،ترجیح داد سکوت کندو خود را بی
اطلاع نشان دهد،سالار نفس عمیقی کشید و نفس پر حرصش را بیرون فرستاد و گفت:«پدرم کسی که رو سرش قسم میخوردم تو یه شب کمرمو شکست
، اون شب تازه فهمیدم که تمام این ثروت و شوکت با پول نجس و کثیفِ رِبا و نزول بوده ، تو تمام این سالها با همین پول بزرگ شدم و قد کشیدم...بدتر
از اون کاری بود که پدرم میخواست با وقاحت تمام انجام بده...پدرت وقتی اسم تورو شنید صداش رو کمی بالا برد و گفت"من دخترم رو نمیفرستم تو
خونه ی یه آدم نزول خور ،پسرت هم چوب کارهای تو رو میخوره ،بچه هات هم هیچوقت عاقبت بخیر نمیشن با لقمه ی حرومی که بهشون دادی" فکر
میکنی پدرم چی جوابشو داد؟! گفت"نگفتم که دخترت رو به عنوان زن پسرم میارم تو این خونه!!! نه... میخوام بشه مال خودم ،سوگلیم...بشه تاج سرم
، تمام بدهیت رو بهت میبخشمت ،هرچقدر دیگه ام بخوای بهت پول میدم ،بی نیاز تون میکنم"»
صورتش را با دستانش پنهان کرد،شانه هایش تکان میخوردند ، شکسته بود ،خم شده بود این پسر رشید ومغرور، حالا دیگر غروری برایش باقی نمانده...
romangram.com | @romangram_com