#چشمان_سگ_دارش_پارت_77
سالار و خانواده اش را دورادور میشناخت ، اقوام خیلی دور پدرش بودند...سالار را هم کم و بیش دیده بود ،پسری سر به زیر و آرام ،مغرور و سنگین ،نه
هنوز باور کردنش کار پناه نبود...
صدای خسته و خش دارش را شنید :«اون زمان که پدرت اومد تا با پدرم صحبت کنه من خونه نبودم ،وقتی به خونه رسیدم ،مستقیم رفتم پارکینگ تا
ماشین رو پارک کنم...ماشین و پارک کردم و از پارکینگ بیرون زدم ،وارد حیاط پشتی شدم ، خواستم وارد ساختمون بشم که صدای صحبت دو نفر رو
از قسمت انتهایی حیاط شنیدم ،صدای پدرم رو میشناختمش اما اون یکی رو نه ، خواستم با بی اعتنایی رد بشم و وارد خونه شم ،اما با شنیدن اسم تو که
از دهان پدرم خارج شد، برگشتم...کنجکاو شده بودم ،دیگه شک نداشتم که پدرت اومده ...پشت یکی از درخت های کاج ایستادم ، همه ی حرفهاشون رو
می شنیدم.... »
سکوت کرد با پشت دست اشک های جاری شده روی صورتش را پاک کرد...دستهای دستبند خورده اش را روی میز درهم گره زدو ادامه داد:«وقتی
بهشون نزدیک شدم ،شنیدم که پدرم به پدرت گفت"به شرطی بدهیت رو میبخشم و سفته هات رو پاره میکنم که دخترت بشه عروسم" تو دلم انگار
عروسی به پا کرده بودن ، خوشحال بودم از اینکه پدرم حرف دل من رو به زبون آورده بود ،یک سالی میشد که بهت دل بسته بودم ، دقیقا از وقتی که
پدرم به پدرت پول قرض داده بود...»
پناه حرفش را قطع کردو با خشم گفت :«نزول!»
سالار سربلند کردو به چشمهای پراز خشم پناه زُل زد ،آهی کشیدو ادامه داد:«اره نزول...پناه من دوستت داشتم تنها آرزوم بدست آوردنت و زندگی با تو
romangram.com | @romangram_com