#چشمان_سگ_دارش_پارت_76
به جوانی او ببخشند...
با همان سر پایین افتاده و صدای خشدارش گفت:«بزار بگم و خودمو خلاص کنم نزدیک به سه ماهه هرشب دارم کابوس میبینم ،کابوسِ اون شب
لعنتی...اون روز جهنمی ،روزی که پدرِ تو کسی که سپر بلای من شده بود رفت بالای دار...خیال میکنی تو این مدت راحت و خوب و خوش زندگیمو کردم
نه...هزار بارتو خواب و بیداری جون دادم ،منم با پدرت جون دادم ،کسی که رو در روت نشسته یه مرده ی متحرکه ، کسی که بدون اینکه حتی خواب
چنین روزهایی رو دیده باشه ،ناخواسته دو نفر رو رونه ی سینه ی قبرستون کرد...»
روان شدن اشک و بغض مردانه اش دیگر اجازه نداد تا حرفهایش را کامل کند.
آن سوی میز پناه با چشمانی که خشم و غم در هم آمیخته شده بود ،به سالاری که دیگر هیچ شباهتی به نامش نداشت ،نگاه میکرد...افسوس میخورد
برای جوانی تباه شده ی این پسر...
بالاخره زبان باز کردو گفت:«چرا سالار ؟! چطور شد سر پدر خودت اون بلا رو آوردی؟! هنوزم باورم نمیشه ،سخته بخوام به خودم بقبولونم پسر باعث
مرگ پدرش بشه...»
سالار سرش را بین دو دستش گرفت و فشرد ،موهای بلندش ژولیده و بهم ریخته بود ، ته ریشِ کوتاهش خود نمایی میکرد در چهره ای که همیشه شش
تیغه بود...
romangram.com | @romangram_com