#چشمان_سگ_دارش_پارت_75

پناه بالاخره سکوت را شکست و با لحنی تلخ و کوبنده گفت:«چرا؟! فقط بگو چرا اینکارو کردی؟!»

سرش دوباره زیر افتاد و سکوتش را نشکست...

پناه باز با همان لحنِ مُحکمش گفت:«برام مهم نیست که چرا کشتیش ،فقط میخوام بدونم چرا انداختی گردن پدر من؟! چرا قبل از اینکه سرش بره بالای

دار اعتراف نکردی؟؟»

سرش را بالا گرفت با صدای گرفته ای که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفت:«نمیخواستم اینجوری بشه! نمیخواستم گناه خودم رو بندازم گردن یه آدم

بیگناه اما...»

پناه با خشم به جلو خم شدو با صدای تقریباً بلندی گفت:«اما انداختی؟! پدرم رو ازم گرفتی به ناحق... نمیگذرم...ازت نمیگذرم...همونجوری که دست و پا

زدن

پدرم رو با چشمهای خودم دیدم و خودمم باهاش جون کندم ،دست و پا زدنت واسه زنده موندن رو هم باید ببینم ، باید زجه های خانواده ات رو به چشم

ببینم همونطور که مادرو خواهرت با لذت به پدرم خیره بودن...»

سالار با چشمانی که به خون نشسته بود به پناه نگاه کرد...تمام توانش را بکار گرفته بود تا اشکش فرو نریزد ، غم عالم را در دل داشت ، باعث مرگ دو

انسان بودن کم دردی نیست...

باز سر به زیر انداخت خجالت میکشید از روی این دخترِ درد کشیده ،دختری که بارها و بارها به پای خودش و خانواده اش افتاد و التماس کرد تا پدرش را

romangram.com | @romangram_com