#چشمان_سگ_دارش_پارت_74


پناه دیگر آن دختر بی دست و پا نیست آمده تا از خونِ پدرِ دل پاک و مهربانش دفاع کند...

در اتاق سرهنگ باز شد ،سرهنگ خارج شد ،به صارمی اشاره زد که به دنبالش بروند...هردو از جایشان برخاستند و پشت سرش به را افتادند، پشت در

اتاقی ایستادند، سرهنگ برگشت روبه پناه جدی و خشک گفت:«همینجاست ،تاکید می کنم فقط چند دقیقه ی کوتاه»

این را گفت از در فاصله گرفت ،پناه و صارمی به سمت در قدم برداشتند، پناه برگشت به صارمی گفت:«خواهش میکنم ،میخوام تنها ببینمش »

صارمی اخم هایش را درهم کشید و گفت:«اما...»

پناه حرفش را قطع کردو گفت:«تنها»

صارمی پوفی کردو عقب گرد کرد به دیوار تکیه زدو دست به سینه به پناه خیره ماند...

پناه نفس عمیقی کشید باید خونسردی خود را حفظ میکرد ،دستگیره را آرام پایین کشید در را گشود و وارد شد...

مأموری گوشه ی اتاق دست به سینه ایستاده بود...ناگهان یاد ملاقاتِ آخری که با پدرش داشت افتاد ،چهره ی مهربان و غم زده ی پدرش از جلوی

دیدگانش رد شد، اشکی مزاحم از چشمانش غلطید و روی گونه جاری شد، با پشت دست اشک را پاک کرد و پاهای سست و لرزانش را به حرکت

درآورد...میز را دور زدو صندلی روبه رویش را کشید و نشست ،دستانش را روی میز قفل کردو منتظر به او زُل زد...

بالاخره سربلند کرد و به پناه نگاه کرد ،نگاهی شرمنده و نگران...


romangram.com | @romangram_com