#چشمان_سگ_دارش_پارت_71

چرا نمیتواند حریف این دختر شود ، چرا پناه خود را در حد یاشار نمیدید؟! یاشار که گفته بود دنیا را به پایش میریزد و جان میدهد برایش..

****

به خانه رسید کلید را در قفل در چرخاند وارد شدو در را پشت سرش بست هنوز قدم از قدم برنداشته بود که صدای زنگ در را شنید با بی میلی برگشت

،نفس پر حرصش را بیرون فرستاد و در را باز کرد در کمال تعجب ،صارمی را دید ،وکیلی که مسلماً بعداز مرگ پدرش دیگر کاری با پناه نداشت...صارمی

که متوجه تعجب پناه شده بود خودش زبان در دهان چرخاند و گفت:«سلام خانم...خوب هستین؟»

پناه خود را جمع و جور کرد و گفت:«سلام،عذر میخوام تعجب کردم... شما؟ اینجا؟! »

صارمی دستش را شانه وار درون موهایش فرو کرد و گفت:«بله حق هم دارین که تعجب کنید...راستش باید در مورد یه موضوعی باهاتون صحبت

میکردم...ترجیح میدادم رودر رو باشه »

قلب پناه درسینه لحظه ای فرو ریخت ،خودش هم نمیدانست چرا!!!

از چهارچوب در فاصله گرفت و صارمی را به داخل خانه دعوت کرد ،صارمی با اجازه ای گفت و وارد شد...

رو در روی هم نشسته بودند ، باز صارمی سر صحبت را باز کرد اما دستپاچگی در چهره اش هویدا بود :«ببینید خانم شایسته ، چیزی که میخوام بهتون

بگم گفتنش خیلی برام سخته ، اما شنیدنش صدبرابر سخت تره پس خواهش میکنم خونسردیتون رو حفظ کنید و آروم باشید»

پناه پوزخندی زدو گفت:«سخت تر از دیدن لحظه ی مرگ پدرم؟! دیدنِ جون دادنش؟»

romangram.com | @romangram_com