#چشمان_سگ_دارش_پارت_70


پناه قاطع و محکم گفت:«اما برای من مهمه»

یاشار سربلند کرد ، به چشمهای مشکی و کشیده ی پناه که حالا با اشک تر شده بود زُل زد و گفت:«یعنی چی؟!»

«ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که ،هم سطح خودم باشه ، زندگی تو همین منجلاب و سختی قابل تحمل تر از زندگی تو کاخیه که هرروز توش

احساس بی لیاقتی کنی ، میگین جریان پدرم و طریقه ی زندگیم اصلا براتون مهم نیست ،اما ترس من از روزیه که ،همینی که الان براتون مهم نیست اون

روز مهم شه،بشه چماق و کوبیده شه فرق سرم....نه اقای شمس ،نه استاد عزیز...زندگی تو همون خونه ی سردو نمور رو ترجیح میدم به کاخ نشینی ،به

جایی که متعلق به منو امسال من نیست..»

اینها را گفت ،صندلی را عقب کشید و بلند شد ،یاشار هم همزمان بلند شدو ایستاد ، پناه عقب گرد کرد خواست برود ،اما ایستاد و به سمت یاشار برگشت

و گفت:«شما یکی از بهترین استاد های من بودین ،همیشه براتون احترام قائل بودم و هستم ،اما دیگه هیچوقت....هیچوقت... این بحث رو ادامه ندین ، چون

اونموقع است که چشمم رو روی همه چیز ببندم »

یاشار اخمهایش را در هم کشید و گفت:«این یه تهدیده؟!»

پناه چشمهایش را روی هم فشرد و گفت:«این...فقط...» چشمهایش را باز کرد و ادامه داد:«یه خواهشه»

این را گفت و از کافه خارج شد ،یاشار ماند و دستهای مشت شده از حرصش ،چند لحظه بی حرکت ایستاد و به مسیر حرکت پناه نگاه کرد ،نمیدانست


romangram.com | @romangram_com