#چشمان_سگ_دارش_پارت_69
شاپ گرفت و گفت:«بفرمایید» وپشت سر پناه حرکت کرد...
پشت میزی در انتهای سالن کافه نشستند، یاشار برای جفتشان سفارش داد ،پناه بی رمق روی صندلی نشسته بود ، آرزوی هر دختری نشستن در چنین
کافی شاپ دنج و شیکی با چنین مرد متشخص و متمولی است اما پناه که زندگیش طی دوماه پشت ورو شده هر دختری نیست ،او حالا دختریست که
یخ زده از سرمای مرگ پدر ، از سرمای تنهایی ،از بی پناهی و بی کسی....هیچ چیزی بیشتر از بی کسی آزارش نمیداد....
«بارها و بارها جوابم رو ازت گرفتم اما باز قانع نشدم...»
سربلند کرد به چشمهای قهوه ای رنگ یاشار خیره شد ،خیلی عادی گفت:«از من چی میخواین؟ منکه هرچی میگم شما حرف خودتون رو میزنین ،میگین
قانع نمیشین ، پس ترجیح میدم حرفی نزنم ،شاید سکوتم خستتون کنه...»
یاشار پوفی کرد ،دست به صورت خود کشید و گفت:«تو که نمیتونی منو قانع کنی پس....پس چرا...قبول نمیکنی، قول شرف میدم که خوشبختت کنم
دختر ، به من اعتماد کن...من خسته نمیشم پناه ،هیچوقت خسته نمیشم ،من یه مرد کاملم ،یه مرد سی ساله ، یکی که تا قبل از دیدنت اعتقادی به
عشق نداشت ، پسر بچه ی هجده ساله نیستم که امروز عاشق بشم و فردا فارغ ،عشق تو ارزش از جون گذشتن رو هم داره...قبول کن تا دنیارو به پات
بریزم »
پناه لبخندِ تلخی زد و گفت:«جواب خانوادتون رو چی میدین ؟! میخواین بگین من دخترِ یه قاتلم ؟! »
یاشار سر به زیر انداخت و گفت:«اونی که باید با این قضیه مشکل داشته باشه منم ،که میبینی اصلا برام مهم نیست »
romangram.com | @romangram_com