#چشمان_سگ_دارش_پارت_68


یاشار اخمی کردوگفت:«دانشگاه رو ول کردی که بیای تو این خراب شده بشی تایپیست؟! شاگرد اول کلاسِ من بجای اینکه الان پشت صندلی اون

دانشگاه معتبر بشینه ،نشسته پشت یه میز فکستنی ،بجای اینکه نقشه بکشه و طرح بزنه نشسته داره تایپ میکنه »

پناه چشمهایش را روی هم گذاشت،بغض داشت...

با همان صدای پراز بغض گفت:«تقدیر نخواست...نزاشت اونجوری که دلم میخواد زندگی کنم ،باهام بازی کرد ، اونم از نوع بدِش ،خسته ام استاد ،خسته

تراز اونیم که بخوام دلیل و برهان بیارم برای کارهایی که مجبور به انجامش شدم ، مهم ترین دلیلم پدرم بود که حالا زیر خروارها خاکه ، بعداز اون هم

معاش خودم ، چیکار میکردم دست به سینه مینشستم تا همه چی خود به خود درست شه؟!»

به سمت شیشه برگشت دستش را روی پیشانی گذاشت ،قطره ای اشک ،از روی گونه تا زیر چانه اش جاری شد ،تلاشی برای مهارش نکرد ،این دختر

دردش بزرگ تر این حرفها بود ،غرورش پیش از اینها جریحه دار شده بود...

یاشار آهی کشید ،اما چیزی نگفت ،پناه سعی کرد این بغض لعنتی را فرو دهد ،با هر جان کندنی که بود گفت:«میشنوم حرفتون رو بزنید ،حالم مساعد

نیست ،باید برگردم خونه..»

یاشار ماشین را کناری پارک کرد ،رو به پناه گفت:«پیاده شو بریم تو همین کافی شاپ هم حرف بزنیم هم یه چیزی بخورم ،چطوره؟! موافقی؟!»

پناه با اکراه قبول کرد و پیاده شده ،یاشار هم کمربندش را باز کردپیاده شد و ماشین را دور زد ،کنار پناه ایستاد ، دستش را به سمت در ورودی کافی


romangram.com | @romangram_com