#چشمان_سگ_دارش_پارت_67

یاشار، بالاخره صدایش را شنید :«چیشد پناه ،چرا رنگت پریده؟! منکه داشتم میرفتم حالت خوب بود اتفاقی افتاده؟!»

بدون اینکه نگاهش کند دستی به صورت خود کشید و آهسته گفت:«چیزی نیست ،فقط خستم ، امروز بهم فشار اومد کارازیاد بود »

اسانسور رسید باهم وارد شدند قبل از اینکه در کامل بسته شود ،ماکان را دید که دست به سینه به چهارچوب تکیه زده ، و پوست لبش را به بازی

گرفته،اخمی هم بین ابروهایش نشسته.چشمهایش را بست و سرش را زیر انداخت...اصلا نمیدانست دلیل این حال نا آشنا و خراب چیست، بی جهت

استرس گرفته بودو قلبش به سینه میکوبید...صدای یاشار او را از آن حال و هوا بیرون کشید :

«حوصلشو داری باهم حرف بزنیم؟!»

نیم نگاهی به یاشار انداخت ،دوباره سر به زیر شدو سرش را به علامت موافقت تکان داد،شاید صحبت با یاشار میتوانست او را از این حال برزخی نجات

دهد..

از آسانسور پیاده شدند،به اصراریاشار همراهش به سمت ماشینش رفت...سوار شدند...

در مسیر هرکدام به سمتی نگاه میکردند و حرفی نمیزدند، بالاخره یاشار این سکوت را شکست و گفت:«تسلیت میگم بهت ،میدونم دیره اما خودم هم تازه

فهمیدم ، میدونستم که جواب زنگ ها و پیام هام رو نمیدی ترجیح دادم وقتی دیدمت بهت تسلیت بگم...دلم میخواست بهت کمک کنم اما خودت

نزاشتی ، نزاشتی پا به پات بیام ،نزاشتی تسکینی باشم رو درد هات..»

پناه آهی کشیدو گفت:«ممنونم...دیگه گفتن این حرفها فایده ای نداره ، نه پدرم زنده میشه نه حال من روبه راه...»

romangram.com | @romangram_com