#چشمان_سگ_دارش_پارت_66
چشمهای پناه نگاه کرد دوباره نزدیک شد و زیر گوشش گفت:«چشمات ناجور سگ داره دختر...عصبانی شدنت رو دوست دارم ،سگِ چشمات رو وقتی
دوس دارم که پاچه میگیره ،خیال نکن با تندخویی و کج خلقیات میتونی منو از خودت دور کنی!نه... چشام قُفلِ رو چشای سگ دارت لامصب »
قلب پناه در سینه فرو ریخت ،بی حرکت وصامت ایستاده بود و به ماکان نگاه میکرد ، شاید اگر جایی دیگر شخصی دیگر انقدر به او نزدیک میشد و این
حرفها را میزد بی درنگ سیلی محکمی مهمانش میکرد اما در مقابل این پسر خلع صلاح شده بود بی آنکه دلیلش را بداند...
بی هیچ حرفی به یکدیگر نگاه میکردند، انگار نه انگار که تا همین چند لحظه ی پیش پناه خون این پسر را بجای آب میخورد...به چشمهای نافذو گیرای
ماکان زُل زده بود ،انگار برای اولین بار بود که این چشمها رامیدید، مسخ و جادوی ماکان شد با همین چند جمله...
بالاخره به خود آمد ، دستی به سرو وضعش کشید ،یاشار را دید که تازه در چهارچوب در ظاهر شده بود ، خیال میکرد ناراحت شده و رفته اما نه خیال
خامی بود اینکه حرفش را نزندو برود ، پناه بدون توجه به هردویشان به سمت میز رفت گوشی و کیفش را برداشت به سمت در رفت از کنار یاشار گذشت
،با شنیدن صدای ماکان متوقف شد ،چشمهایش را بست و لبهایش را بهم فشرد و گوش سپرد:«خانم شایسته...کارتون رو تموم نکردین که خانم!!!...»
بدون اینکه برگردد و دوباره با آن چشمها
روبه رو شود گفت:«دیگه نمیتونم بمونم ،فردا زودتر میام و انجامشون میدم »
بعداز گفتن این حرف به راهش ادامه داد به سمت آسانسور رفت دکمه را فشرد و حرکت کرد صدای پایی از پشت سرش شنید میدانست کسی نیست بجز
romangram.com | @romangram_com