#چشمان_سگ_دارش_پارت_65

میکنی»

همانطور در حال غُر زدن بود ، ورقه های تایپ شده را درون پوشه ای گذاشت ،از پشت میز بلند شد برگشت تا پوشه را درون کمدی که انتهای سالن قرار

داشت بگذارد ،برگشتنش همانا و ظاهرشدن ماکان پشت سرش هم همانا، به محض دیدن ماکان هُل شد ،پرونده را رها کرد ،تمام کاغذ های دسته بندی

شده روی زمین پخش شده بودند...

فاصله ی بینشان از یک وجب هم کمتر بود ، به چشمهای یکدیگر زُل زده بودند بی هیچ حرفی ،چشمهای مشکی رنگشان در هم گره خورده بود ، پناه

خود را جمع و جور کرد ،فاصله گرفت به زیر پایش نگاه کرد ، حالا کارش دوبرابر شده بود ،باید دوباره این برگه ها را دسته بندی میکرد ،با اخم سرش را

بالا کشید ،ماکان با لبخندی کنج لبش دست به سینه ایستاده بودو به پناه نگاه میکرد ،عصبی بود با دیدن لبخندِ روی لبهای این پسر عصبی تر شد ،

صدایش را کمی بالا برد و گفت:«مگه مرض داری؟! یهو عین جن ظاهر میشی نمیگی آدم سکته میکنه؟»

ماکان دستانش را از روی سینه باز کردو به کمر گرفت با بیخیالی گفت:«من عینِ جن نیستم خانم...خودِ جنم در ضمن تمام حرفهاتم شنیدم ، خدا منو

خلق نکرده که به همین راحتیا بر داره ببره ، انقدر جوش نزن »

خونه این دختر به قُل قُل اُفتاده بود ، دیگر از دست این پسر عاصی شده بود با همان عصبانیت گفت:«خوبه ،مسخره بودی مسخره ترم شدی! یه تختت

کمه انگار...خودتو به دکتر نشون بده شاید یه فرجی شد ،منم از دستت خلاص شدم »

ماکان قهقهه ای زد ،چند قدم فاصله را پُر کرد و آهسته زیر گوش پناه گفت:« اتفاقا تو فکرش هستم ، یه دکتر عالی هم سراغ دارم...» فاصله گرفت به

romangram.com | @romangram_com