#چشمان_سگ_دارش_پارت_64


به ساعت مچی اش نگاه کرد ،ده دقیقه ای میشد که از ساعت کار گذشته و سوگل رفته.. اما پناه همچنان در حال تایپ برگه هایی بود که ماکان قبل از

اینکه پناه آماده ی رفتن شود به او دادو گفت که باید تمامشان کند بعد برود ، پناه که کارد میخورد خونش در نمی آمد ،اما نتوانست حرفی بزند و چیزی

بگوید ،میدانست این کاررا از قصد انجام داده است تا این دختر را آزار دهد و یاشار را منتظر بگذارد ،اصلا دلیل این کارهایش را درک نمیکرد ،اینکه یاشار

میخواست با پناه صحبت کند چه ارتباطی به ماکان داشت!؟برای نگه داشتن کارش باید سکوت و اطاعت میکرد ،دلش نمیخواست با این کل کل بچگانه و

صدالبته احمقانه کارش را از دست بدهد ،پس باید صبوری میکرد...

گوشی موبایلش روی میز تکان میخورد ،همیشه سایلنتش میکرد ،موبایل را برداشت نام اُستاد روی صفحه نقش بست ، دستپاچه شد نمیدانست جواب

یاشار را چه بدهد ،صدایش را صاف کرد ،نفس عمیقی کشید و دکمه ی برقراری تماس را فشرد و گفت:«سلام »

یاشارنفسش را فوت کرد و گفت:«سلام ،فکر کنم یه ده دقیقه ای میشه که کارت تموم شده ،پس چرا نمیای؟!»

با شرمندگی گفت:«ببخشید یکم از کارام مونده باید تمومشون کنم ،شما برید ، دیگه بیشتر از این معطل نشید ،حالا وقت زیاده برای حرف زدن »

یاشار که معلوم بود زیاد از این معطلی و سر دوانده شدن توسط پناه راضی نیست گفت:«اره وقت زیاده اما برای تو نه برای من »

این را گفت و تماس را قطع کرد. پناه گوشی را مقابل خود گرفت و چند لحظه به آن خیره ماند...

«ای خدا بگم چیکارت کنه پسره ی نکبت بیشعور ، آخه به تو چه مربوطه فضولی میکنی...خدا از رو زمین برت داره که اینطوری آدمو سنگ رو یخ


romangram.com | @romangram_com