#چشمان_سگ_دارش_پارت_60


نمیری..»

پناه اخم هایش را درهم کشید و گفت:«ببخشید ،جنابعالی؟!»

ماکان پوزخندی زد و گفت:«قبلاً معرف حضور بودم خانم ،ماکان طلوعی ،پسر عموی رئیست...»

پناه دستانش را روی میز گذاشت ،به جلو خم شدو گفت:«من از تو ...از پسرعموی رئیسم دستور نمیگیرم »

ماکان دندان هایش را روی هم فشرد و گفت:«دختره ی سرتق، (به خودش اشاره کرد) اینی که روبه روت واستاده ،ده تا مثلِ رئیستو میخره و نمیفروشه

،پس حواستو جمع کن با کی داری اینجوری صحبت میکنی ،خیال نکن باهات میگم و میخندم پس چیزی حالیم نیست ، پاتو از این شرکت بیرون

نمیزاری تا من بگم»

این را گفت و عقب گرد کرد و به سمت اتاق پرهام حرکت کرد...

پناه که از شدت خشم صورتش کبود شده بود، با حرص گفت:«میرم هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی...نکبت»

سوگل که تا به امروز این روی ماکان را ندیده بود رو به پناه با ترس گفت:«این چش بود؟! تا حالا اینطوری ندیده بودمش ،راست میگفتیااا نگاهش آدمو

میترسونه»

*****


romangram.com | @romangram_com