#چشمان_سگ_دارش_پارت_59
گفت:«شما همدیگر رو میشناسید ؟! »
یاشار همانطور که به پناه خیره بود گفت:«بله ، و من چقدر خوشحالم که این خانم رو بالاخره بعد این مدت باز زیارت کردم...اونم جایی که اصلا انتظارش
رو نداشتم...»
اینبار اخمی ما بین ابروهای ماکان جا خشک کرد ، پناه کیسِ جدیدی بود که ماکان برنامه ها برایش داشت ، نباید پای شخص دیگری به میان کشیده
میشد ،این دختر تخس و مغرور ،در عین حال ساده و زیبا باید نصیب خودش میشد نه یاشارو امثال او...برخود مسلط شد و به جلد همیشگی اش باز گشت
به اتاقِ پرهام اشاره کرد و گفت:«بفرمایید جناب شمس ، اقای طلوعی منتظرتونن »
یاشار، سری برای ماکان تکان دادو آهسته رو به پناه گفت:«باهات کار واجبی دارم ،بعداز اینکه کارت تموم شد بیا پارکینگ شرکت. »
پناه سرش را به معنای فهمیدن بالا و پایین کرد،هنوز هم برای این مرد احترام قائل بود ،مردی که استادش بود ،مردی که خواهان و خواستگارش بود
مردی متین و موقر...مردی که مطمئناً خواهان بسیار داشت و دلش گیرِ این دختر بود ،همچنان سعی داشت پناه را به سمت خود بکشاند اما نه با ریا و
زبان بازی با مردانگی و صبر...نیم نگاهی به ماکان انداخت ،این کجا و آن کجا ،فرق یاشار و ماکان از زمین تا آسمان بود ،یاشار مردی کامل موقر و سنگین
،نقطه ی مقابلش ماکان پررو زبان باز ،شاید یاشار از نظر چهره به پای ماکان نمیرسید اما مردانگی اش به زورِ چهره ی او میچربید...
یاشار جلوتر از ماکان حرکت کرد و وارد اتاق پرهام شد...
ماکان چند قدمِ رفته را برگشت به میز پناه نزدیک شد بدون توجه به حضور سوگل گفت:«بعداز اینکه کارت تموم شد ،همینجا می مونی ،جایی هم
romangram.com | @romangram_com