#چشمان_سگ_دارش_پارت_58
«نمیدونم ،اما یه چیزیه که آدمو میترسونه، تو خنده ها شو دیدی، شوخی هاش برات جالبه ،اما عمقِ چشمهاش یه چیزی نهفته ،یه چیزی که یه حس بد
رو به آدم منتقل میکنه ،به نظرم این آدم دوتا شخصیت داره، شخصیتی که ماها ازش میبینیم اصلی و واقعی نیست ،اون داره نقش بازی میکنه...»
سوگل کنار کشید به صندلی تکیه دادو آهسته گفت:«ای وای دختر توکه قلبمو از جا کَندی!...شبیهِ دعا نویسا و ساحره ها حرف میزنی!»
پناه لبخندِ دندان نمایی زد تا خواست چیزی بگوید و پاسخ سوگل را بدهد ،زبان به دهان گرفت و به روبه روی خود خیره شد ، از جا برخاست و با
چشمانی گشاد شده ازتعجب به شخص روبه رویش که کنارِ ماکان وارد شده و روبه رویشان ایستاده بود؛زُل زد...آن شخص هم دسته کمی از پناه نداشت
،او هم انتظار دیدن پناه را اینجا و پشت این میز نداشت ،اما هوشیار تر از پناه بود،خود را جمع و جور کرد و گفت:
«سلام خانم شایسته...احوالتون خانم ؟»
با لکنت پاسخش را داد:«س...سلام... خوب هستین ؟! »
باز همان لبخندِ مهربانانه و جذاب مهمان لبهای خوش فرم و مردانه اش شد:
«انتظار دیدنت رو نداشتم »
پناه با شرمندگی سرش را زیر انداخت وزیر لب گفت :«منم...»
در این بین ماکان که با دقت این دو نفر را زیر نظر داشت و میدانست بین این دو نفر خبر هایی بوده یا شاید هم هست ،لبخندکجی زد ،رو به پناه
romangram.com | @romangram_com