#چشمان_سگ_دارش_پارت_57
پناه با چشمانی گرد شده به سوگل خیره شد و گفت:«کی؟! »
سوگل روی صندلی اش نشست ،فنجان نسکافه اش را روی میز گذاشت ،به صندلی تکیه داد، دستانش را در هم قفل کرد و روی شکمش گذاشت و ادامه
داد:«آخ که چقد خنگی ،دختر هنوز نفهمیدی دارم از کی حرف میزنم؟!»
«نه بگو بدونم خُب!»
_«خنگه ، ماکان رو میگم »
پناه لبخندِ کجی زدوگفت :«اولا همش ساخته ی ذهنِ مریضِ خودته ،ثانیا اگه به فرض محال همچین چیزی هم بوده باشه ،عمراً دل به دلش بدم ،
نکبت...حالا خیلی ازش خوشم میاد؟!»
جملات آخرش را با صورتی جمع شده بیان کرد...
سوگل صندلی اش را جلو کشید و به پناه نزدیک شد و گفت:«چرا انقدر از این پسر بدت میاد اخه؟! بابا اینکه خیلی باحاله! میگه میخنده ،با همه راحت و
صمیمیه...والا یه همچین شخصیتی رو همه دوسش دارن نمیدونم تو چرا برعکس ازش دوری میکنی؟»
پناه سرش را زیر انداخت و به چپ و راست تکان داد ،دوباره سربلند کرد و گفت:«من دنبال توجه کسی نیستم ،اومدم تو این شرکت که فقط کار کنم
سوگل جان ،این ماکان یا هرکسِ دیگه قد سر سوزنی برام اهمیت نداره ، ولی....تو چشمای این پسر یه چیز خاصیه »
سوگل با تعجب گفت:«چی؟!»
romangram.com | @romangram_com