#چشمان_سگ_دارش_پارت_56
یک هفته ای از استخدامش در شرکت طلوعی میگذشت ، در طول این یک هفته هم با همه ی کارکنان آشنا شده بود ،همچنان با ماکان در جدال بود
هرکاری که میکرد نمیتواست دلش را با این پسر صاف کندو جور دیگری رفتار کند،حس خوبی به او نداشت... ،ساعت کاری اش که تمام میشد ،محال بود
سر خاکِ پدرش نرود، میرفت و از اتفاقات آن روز میگفت از دلتنگی اش میگفت از تنهایی و بی کسی اش میگفت ،از اینکه عمو و عمه اش بعداز دفن
برادرشان دیگر حالی از تک دختر و یادگارش نپرسیدند، به راستی این بی وفایی از دنیاست یا از آدمهایش ؟
،گاهی سرمای دلِ نزدیکان آتش به جانت می اندازد، گاهی از سرما میسوزی و دود میشوی....
با صدای سوگل به خود آمد:«عالیه دستت که حسابی تند و رون شده ،رئیسم ازت راضیه....دختر باتواما..کجایی؟!»
لبخندِ بی جانی زدو گفت:«همینجام، یه لحظه حواسم پرت شد.. »
سوگل چشمانش را ریز کرد و موزیانه گفت:«پرتِ چی؟!یا شایدم کی؟! هاان؟!»
پناه پشتِ چشمی نازک کرد و گفت:«چی میگی توام ؟! دلت خوشه ها! فک کن تو این موقعیت به کسی هم بخوام فکر کنم،این دیگه از اون حرفها بود »
«باشه قبول از طرفِ تو خبری نیست ،اما من که میدونم گیر کردی تو گلوی طرف ولی خودتو میزنی به اون راه که مثلا از همه چی بیخبری!!»
romangram.com | @romangram_com